الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

هفته مهمانی و بیماری

طی هفته ای که گذشت  یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم متاسفانه تو دختر نازم چند روزی بشدت مریض شدی و کل شبانه روز خواب بودی الهی فدات شم که هیچی هم نمیخوردی و کلی لاغر شدی عزیزم از الان غصه م گرفت دوباره پاییز اومد و بیماری و آلرژی هم شروع شد اما خدارو شکر الان خوبی و اشتهات هم برگشته  بعد از جشن عروسی ِ پریسا(دختردایی ِ من)  بدلیل اینکه ما عزادار بودیم و نشد که باشیم تو مراسم ، شب ِ بعدش دایی علی و زن دایی مهربونم بصرف یه شام بسیار خوشمزه  دعوتمون کردن تا دور هم باشیم خیلی دوسشون دارم بمیرم برات که مریض بودی و بیحال دراز کشیده بودی ماندانای مهربون و هنرمند هم این تاج سر ُ که خودش درست کرده بود بهت ...
30 شهريور 1393

چون زن هستی ؟!

الینا و مامان در حال قدم زدن تو خیابون. الینا : مامان بیا بپریم مامان: شما بپر عزیزم ، من نمیتونم بپرم الینا : چرا ؟!   چون زن هستی ، خجالت میکشی بپری ؟!  مامان:  ادامه مطلب پنجشنبه هفته پیش همه عموها و عمه خونه بابابزرگ مهربونم جمع بودیم به مناسبت بازگشت زن عموی عزیز از آلمان قربانی کردیم و دور هم گوشت قورمه و جگر و آبگوشت خوردیم آقایون درانتظار غذا جمعه شب هم عمو اینا مهمون ما بودند دخترعموی عزیزم نیلوفر تو سن 13 سالگی یه داستان نوشته بود که به تازگی به چاپ رسیده(درحال حاضر سال آخر دبیرستانه) دختر فعال و باهوشیه ، به زبان انگلیسی و آلمانی هم تسلط داره ...
19 شهريور 1393

پس چه شکلیه؟!

- عاشق دنیای رنگی ِ شما بچه هام این روزها مشغول سرودن شعری ! مدام با خودت زمزمه میکنی و قافیه و ردیف جور میکنی ... نقاشی میکشی و شعر زمزمه میکنی...دوست دارم ساعتها بشینم و نگات کنم و لذت ببرم هر آهنگی که گوش میدیم ازم میپرسی : اینو برای کی خونده ؟ برای همسرش خونده ؟!   چند بار موقع بازی هات گفتی مثلاً من مُردم ! بهت گفتم خدا نکنه دیگه این حرفو نگو من ناراحت میشم حالا تو یه ترانه خواننده داشت میخوند  :بمیرم من بمیرم... یهو میگی : وااااااااااااااااااااااای گفت بمیرم ؟! میخواد برا همسرش بمیره ! چه کار بدی ! من ناراحت شدم ... ادامه مطلب میگی : مامان ! این کیف آرایشتو از اینجا بردار ! آخه من میبینم بعد ...
12 شهريور 1393

نمایشگاه و تولد باباجون

جمعه عمه ها و عمو احسان اینا اومدن بجنورد .برنامه هامون رفتن به استخر و ناهار و بعدش هم بازدید از نمایشگاه صنایع دستی بود تا عمه و زن عمو از استخر بیان شما تو پارکینگ بازی کردین همچنان عاشق محیایی و نظرات محیا خیلی برات مهمه هر چی میخری ازم میپرسی اگه محیا اینو ببینه چی میگه؟ خوشش میاد؟! محیا با مرتضی دعواش شده بود و از ناراحتی رفته بود تو یه اتاق تنها نشسته بود دیدم شما هی میای لباس عوض میکنی و میری دفعه سوم که اومدی لباس عوض کنی پرسیدم چرا اینقدر لباس عوض میکنی؟ میگی: آخه محیا ناراحته و باهام صحبت نمیکنه خب شاید لباس منو دوست نداره ! قربووووووووووونت بشم واسه بدست آوردن دلش کلی تیپ عوض کردی تا اینکه...
10 شهريور 1393

روز دختر

بچه که بودم یکی از فانتزیهایم این بود که شبهای تابستان با پدر و مادر و برادرهایم زیر نور ستاره ها بخوابیم و کارم این بود که در آغوش مادر خود را لوس کنم و ستاره ها را بنگرم و خیالبافی ها کنم برای خودم به یاد آن ایام شبی را در تراس و زیر نور ستارگان به صبح رساندیم ، با این تفاوت که اینبار خودم مادر بودم و دخترم را عاشقانه در آغوش داشتم و با هم به ستاره ها نگریستیم و  خیالبافی ها کردیم ... به برکت وسعت شهر و شهرنشینی اما ! تعداد ستارگان و نورشان از آن وقتها کمتر بود اما نور امیدی که در دلم بود برای جبران آن کفایت میکرد چقدر دل انگیز بود ترکیب نور ستارگان و حرفهای دلنشین دخترم- روشنای وجودم- نور امیدم چه شیر...
6 شهريور 1393

مهنان

این روزها هوای دل ِ بابا خیلی ابری و گرفته ست  و تو پرنسس نازمون ، هر کاری میکنی که بابا رو خوشحال کنی و روحیه اشُ عوض کنی ...با شیرین زبونی هات ، با دلداری دادن های بچه گانه و معصومانه ت ، واقعا برام جالبه که بچه ها تو این سن کم هم شرایط رو تشخیص میدن و مث بزرگترها رفتار میکنن این روزها بیشتر به این یقین پیدا کردم که شما بچه ها از اونچه که ما تصور میکنیم خیلی خیلی بزرگتر و فهمیده تر هستین در راستای تلاش برای تغییر روحیه بابا ، جمعه گردش سه نفره ای به روستای مهنان داشتیم 93/5/31 ادامه مطلب الینا: مامان لطفا ًگوشیتو بده بازی کنم خوایش (خواهش) میکنم فقط یه بار مامان: باشه اما فق...
2 شهريور 1393

نقاشی و آتلیه

پنج شنبه هر هفته میریم آشخانه و بعد از رفتن به مزار مادرجون مهری ، تا شب اونجا هستیم و اقوام نزدیک دور هم جمع میشن و مراسم قران خوانی داریم و بعدش هم شام. از رفتن به آشخانه و بودن در کنار بچه ها مخصوصا محیا خیلی خوشحالی و همیشه با ناراحتی و نق زدن برمیگردی خونه  خوشحالم که رابطه ت با محیا خوبه البته هرازگاهی به پروپای هم میپیچین اما در مجموع خیلی هوای همو دارین  یه بار مرتضی اشتباهی و غیرعمدی  زده بود به پات شما گریه کرده بودی و محیا به دادخواهی شما یه سیلی جانانه نصیب مرتضی کرده بود البته بعدش کلی مواخذه شد و گریه کرد حالا شما هر جا میری تعریف میکنی و کلی قیافه میگیری که محیا پشتیبانته    &nbs...
1 شهريور 1393
1